
پسرک از درد به خود میپیچید و عرق عین دانههای شبنم قطره قطره از پیشانی به گونههایش میریخت. با زبان سهسالگی جز آنکه بتواند بگوید دستی چنگ انداخته توی دلم و مدام دارد مرا در خود مچاله میکند، علائم بیشتری بروز نمیداد.
همینطور عین ملحفهای نامرتب مچاله شده بود گوشه اتاق و نه نای خم شدن داشت نه جان بلند شدن. زن همسایه نشسته بود پیش مادر پسرک و همینطوری که گوشه چارقدش را با اضطراب گره میداد گفت: «زهرا خانم جان! از من میشنوی یک تُک پا برو سراغ دعانویس. چارهات فقط پیش اونه!»
مادربزرگ شیرخشت را از پارچهای توری رد کرد و ریخت روی جوشاندهها و زیرلب گفت: «که یک داغ تازه به دلمون بذاره؟»
زهراخانم بغضش را در سکوت گریه کرد و دستی به پیشانی تبدار پسرک کشید. هنوز یک سال نشده بود که پسر ششماههاش از مرض اسهال و تب، تلف شده بود. درست چند ساعت بعد رفتن دعانویسی که تجویز کرده بود کاغذ دعا را در آب بخیسانند و به خورد نوزاد بدهند و بعد کار از کار گذشته بود و بچه پیش چشم پدر و مادرش از دست رفته بود.
محمد، با دلهره به تماشای نبرد مرگ با برادر سه سالهاش نشسته بود و هیچ کاری از دستهای کوچکش برنمی آمد. چند روز بعد، برادر دوم هم به برادر اولی پیوست و گوشه همان اتاق از دنیا رفت.
ساک کوچک دستیاش را از یکی دو دست لباس و چند کتاب و یک کیف کوچک تجهیزات پزشکی پر کرده و حالا با شانههای افتاده زل زده به سه چهار تا مرغ و خروسی که بلاتکلیف گوشه حیاط چرخ میخورند و کمی آن طرفتر یک بز دارد برگهای نورس درختچه را پاره پاره میجود. اینها اگر پول بود میگذاشت ته جیبش و راه میافتاد سمت شهر، اما حالا باید به فکر کیف پولی باشد که بشود یک بز بالغ را در آن جا داد! صدای در درمانگاه بلند میشود.
یکی از اهالی روستاست. با خودش سه چهار نفر دیگر را آورده که هرکدام دارند به شکلی از درد به خود میپیچند. دم رفتنی انتظار آمدن هیچ بیماری را ندارد. اما بیمعطلی کیف را زمین میگذارد و آنها را به اتاق درمان هدایت میکند. مرد روستایی با آبوتاب از مرض بیمارها میگوید و دست آخر سینه صاف میکند که اینها به اصرار من آمدند و متقاعد شدند آن ده تومانی که خرج ویزیت دکتر میشود خیلی کمتر از آن ۵۰ تومانی است که باید خرج مراسم کفن و دفن کنند.
دکتر سری تکان میدهد، لبخندی میزند و نبض بیمار را با دقت اندازه میگیرد. محمد، توی این ماههایی که بعد تمام شدن درسش از تهران به مشهد برگشته و حوالی شهر طبابت میکند، از این فقره بسیار دیده.
او همان روزی که باتردید مسیر زندگیاش را از شغل پدری یعنی کشاورزی به پزشکی تغییر داد میدانست راه دشواری انتخاب کرده و با بازار کار توی شهری که یک بیمارستانش دست روسها بود و بیمارستان دیگرش آمریکایی بود، باید جوری دیگری گلیم خود را از آب بیرون میکشید. جوری که هم روح دوبرادر ازدسترفتهاش با دیدن خدمات او شاد شود و هم معیشتش از مسیر طبابت بگذرد. قصد کرده بود سربازیاش که تمام شود برود توی مدرسه پزشکی مشغول شود.
گفتهاند میتواند برای درس تشریح جسد تدریس کند. کار تمیزی نیست، درآمدی هم ندارد، اما اگر صبوری کند بالاخره جای پای خود را سفت میکند. همین هم شد. سال۱۳۲۵ در مجلس مصوب شد به آموزشگاههایی مثل مدرسه پزشکی بودجه بدهند و از این بابت محمد شاهینفر هم بالاخره صاحب درآمد شد. درآمدی که توی کیف پول جیبی اش هم جا میشد!
سه سال بعد، مشهد صاحب دانشکده پزشکی شد. دکتر شاهینفر با سابقه تحصیلی درخشان و تجربه تدریس و طبابت در طول سالها، به سمت ریاست بخش جراحی منصوب شد، اما همه چیز با آمدن پروفسور بلژیکی «دکتر بلون» تغییر کرد. از وقتی دکتر بلون آمد، دکتر شاهینفر میتوانست بدون آنکه از کشور خارج شود، بهراحتی با جدیدترین شیوههای جراحی روز دنیا آشنا شود. او حالا معاون دکتر بلون بود و داشت به مرور با مشاهده دشوارترین جراحیها، خود را مهیای جراحیهای انفرادی میکرد.
همان روزها بود که بالاخره به فکر ازدواج افتاد. تا آن زمان همه چیزش تحصیل و ویزیت بیماران و قدم زدن توی راهروی دانشکده پزشکی بود، اما حالا تکلیفش با دنیای پزشکی روشن بود. او داشت مسیر رشد را پله پله طی میکرد و حضور یک زن در زندگیاش میتوانست حرکت در شیب تند پیشرفت را آسانتر کند.
اطبا میتوانستند بیماران خصوصی خود را به آنجا بیاورند و از امکانات درمانی استفاده کنند
اگر آن سیل ویرانگر در سالهای نخست زندگی مشترکشان، خانه خیابان پاسداران را ویران نمیکرد شاید خیلی زودتر از اینها صاحب خانه میشدند، اما در نهایت با اجاره خانهای بزرگ، همزمان مطب را هم با ساختمان خانه یکی کرد و کار و بارش را گسترش داد.
تصمیم داشت چند سالی نون و تره بخورند تا بشود بالاخره کرهای از این روزگار صبوری بگیرند. او هدفی بزرگتر از یک مطب پزشکی داشت. رؤیایی که دور نبود.
نیمههای شهریور سال۱۳۳۶ روزنامهها از خبر خوشحال کنندهای پر شد. خبری که اغنیا را کیفور و فقرای شهر را برای فرصت استفاده بیشتر از بیمارستانهای دولتی دلخوش میکرد. در جراید آمده بود بیمارستان خصوصی جدیدالتأسیسی با عنوان «دکتر شاهینفر» در دروازه سراب افتتاح میشود.
بیمارستانی بیست تختخوابی با دو قسمت جراحی و طبی. خبرنگارها و رؤسای ادارات و روزنامهنویسها همگی جمع میشدند تا شاهد آغاز بهکار نخستین بیمارستان خصوصی شهر با حضور مؤسس آن باشند. مردی که سالها در دانشگاه و مطب و بیمارستان به مردم خدمت کرده بود و حالا میخواست خانه چندهزاری متریاش را صرف درمان بیماران کند.
اطبا میتوانستند بیماران خصوصی خود را به آنجا بیاورند و از امکانات درمانی استفاده کنند. خدمت حسنه که ماحصل سالها تجربه و دلسوزی مردی برخاسته از خاک همین شهر بود. حالا شبها که دکتر شاهینفر سرش را به بالین میگذاشت میتوانست بهوضوح صدای گریه نوزادان بخش زنان و دویدن شبانه همراهان بیماران را از محوطه میان بیمارستان بشنود.
گاهی چشمهایش گرم میشد که پرستارها در خانهاش را میزدند تا بالای سر بیمار بدحال حاضر شود. همسایگی پرچالش خانه او با محوطه بیمارستان، رنج محترمی بود که به جان خریده بود، اما منتی نداشت. زمین بیمارستان را هم بهمرور سالها بعد با همکاری آستان قدس گسترش داد و آنقدر گرم کار شد که در اوان میانسالی خاطرش آمد خانهای مستقل برای سکونت خود و خانوادهاش تدارک ندیده است.
قصد کرد بیمارستان را وقف دانشکده علوم پزشکی کند و در ازای آن، سالهای بازنشستگی را در خانهای دیگر سرکند، اما با این مجموعه به توافق نرسید و قسمت، نصیب دانشگاه آزاد شد تا امور آموزشی و درمانیاش را در این بیمارستان دنبال کند.
حالا دیگر دکتر شاهینفر میتوانست با خاطری آسوده باقی عمر را به دور از هیاهوی سالها کار و دوندگی در آرامش سالهای سالخوردگی سپری کند و برود سراغ تألیف کتاب. کتابی با عنوان «خاطرات پزشکی در مشهد» که گوشهای از دشواریهای مسیر سپری شده و تاریخچه سازمان نظام پزشکی مشهد در آن روایت میشد. پس از آن نیز به سراغ تألیف کتاب دیگری با نام «راز آفرینش» رفت.
اثری که در مقدمه آن آورده بود: «خواستم دانشهای گذشته را به کاربگیرم و آن را خلاصه نموده و با افکار و دانش مردم عادی نوشتن این مجموعه را آغاز کنم: غرض نقشی ست کز ما باز ماند/ که هستی را نمیبینم بقایی.»
* این گزارش یکشنبه ۱۲ اسفندماه ۱۴۰۳ در شماره ۴۴۴۳ روزنامه شهرآرا صفحه آخر چاپ شده است.